عجیب ترین جرایم فیس بوکی








هیچ کلکی در کارنیست!
این بازی بطرز شگفت
آوری دقیق خواهد بود! البته به شرطی که تقلب نکنید!
طالع بینی چینی!
سال جدید چینی امسال سال اژدهای آهنین است
که امیدواریم سالی خوش و پر از خوش شانسی برای شما باشد!
فقط به دستور العمل عمل نماید و تقلب نکنید،
در غیر این صورت نتیجه درست از آب در نخواهد آمد
و بعد آرزو خواهید کرد که ای کاش تقلب نمی کردید!
این حدوداً ۳ دقیقه زمان خواهد برد تا شما را دیوانه کند!!
این بازی نتیجه خنده دار و در عین حال شگفت انگیزی خواهد داشت!
پیام را یکجا تا پایا
ن نخوانید بلکه مرحله به مرحله پیش بروید و عین
دستورالعمل انجام دهید!
نکته: زمانی که می خواهید اسامی را بنویسید اطمینان
حاصل کنید که اشخاصی هستند که شما آنها را می شناسید (تبصره
از خودم: یعنی اسم الکی یا بیخودی ننویسید!!!)
مهم: همچنین بیاد داشته باشید که به هنگام نوشتن اسامی
و عمل کردن به دستورالعمل از احساس و غریزه خود
استفاده کنید و بی خودی و بیش از حد فکر نکنید بلکه
آنچه که در آن لحظه به ذهنتان می آید را بنویسید!
با زهم باید گفته شود که به آرامی و مرحله به مرحله به
انتهای متن بروید در غیر این صورت نتیجه درست نخواهد
بود و آن را ضایع خواهید کرد!
(باز هم تبصره از خودم: این رو به خاطر این چندین بار
تکرار کرده که آدمهای فضول ببخشید کنجکاو خودشونو
کنترل کنن!!!)
خوب حالا یک قلم و یک برگ کاغذ آماده کنید.
۱- اول از هر چیز
اعداد ۱ تا ۱۱ را به صورت ستونی یا ردیفی (زیر هم) بر
روی کاغذ بنویسید.
۲- سپس در جلوی ردیف (ستون) ۱ و ۲ هر عددی را که
مایلید بنویسید.
۳- حال در جلوی ردیف ۳ و ردیف ۷ نام شخصی را از جنس
مخالف بنویسید.
۴- نام اشخاصی را که می شناسید (چه دوست یا اعضای
خانواده یا فامیل) در جلوی ردیفهای ۴، ۵ و ۶ بنویسید.
۵- در ردیفهای ۸، ۹، ۱۰ و ۱۱نام چهار ترانه (آهنگ) را
بنویسید (در جلوی هر ردیف نام یک ترانه)
۶- اکنون نهایتا میتوانید یک آرزو کنید!!
و حالا کلید رمز گشایی این بازی:
۱- عددی را که در ردیف
۲ نوشته اید مشخص کننده تعداد اشخاصی است که شما باید
در باره این بازی به آنها بگویید!
۲- شخصی که نامش در ردیف ۳ قید شده کسی است که شما
عاشقش هستید!!!
۳- شخصی که نامش در ردیف ۷ قید شده کسی است که شما
دوستش دارید ولی با هم نمی سازید (یا به تعبیر دیگر
عاقبت خوشی نخواهد داشت!)!!!
۴-شخص شماره ۴ کسی است که شما بیش از همه به او
اهمیت میدهید!
۵-شخص شماره ۵ کسی است که شما را بسیار خوب می شناسد.
۶-شخصی که نامش در ردیف ۶ قید شده، ستاره بخت (ستاره
خوش شانسی) شماست!
۷-آهنگ قید شده در ردیف ۸ با شخص شماره ۳ تطبیق می کند
(مرتبط است)!!!
۸- آهنگ شماره ۹ آهنگی برای شخص شماره ۷ است!
۹-گ آهنگ شماره ۱۰ آهنگی است که بیش از همه افکار شما
را بازگو می کند!
۱۰- و بالاخره شماره ۱۱ آهنگی است که می گوید شما در
باره زندگی چه احساسی دارید!!!!
واقعا شگفت آور است! نه؟! ولی بنظر می آید که درست باشه!
گویند مرا چو زاد مادر پستان به دهان گرفتن آموخت
شب ها بر ِ گاهواری من بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه ی راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من بر غنچه ی گل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست تا هستم وهست دارمش دوست
( ایرج میرزا)
امّا بشنوید از عمو مصطفی
گوینــــــــد مرا چـــو زاد مـادر روی کاناپه، لمــــیدن آموخت
شب ها بر ِ مـــاهــواره تا صبــح بنشست و کلیـپ دیدن آموخت
برچهـــره، سبوس و ماست مالید تا شیوه ی خوشگلیـدن آموخت
بنــــمود «تتو» دو ابروی خویش تا رســم کمان کشـیدن آموخت
هر مــــاه برفـــت نزد جـــــراح آیین ِ چروک چیـــــدن آموخت
دستـــــــــم بگـــرفت و ُبرد بازار همـــــواره طلا خریدن آموخت
با دایــــــی و عمّه های جعــــلی پز دادن و قُمپُــــــزیدن آموخت
با قوم خودش ، همیــــــشه پیوند از قوم شــــوهر، بریدن آموخت
آســــــوده نشست و با اس ام اس جک های خفن، چتیدن آموخت
چون سوخت غذای ما شب وروز از پیک، مدد رسیــــدن آموخت
پای تلفــــن دو ساعت و نیــــــم گل گفتن و گل شنیـــدن آموخت
بابــــــام چــــو آمد از سر کـــار بیماری و قد خمیـــــدن آموخت
استان خواندنی “تردید در عمل”
مبلغ اسلامی بود . در یکی از مراکز اسلامی لندن.
عمرش را گذاشته بود روی این کار تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود
و کرایه را می پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد .
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه !
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم .
پرسیدم بابت چی ؟
گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم
اما هنوز کمی مردد بودم .
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم .
فردا خدمت می رسیم
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم …
داستان جالب “فحش دل نشین ” !
داستان آموزنده “پند سقراط”
بد لباس ترین مرد ثروتمند جهان کیست ؟
یک روایت تکان دهنده
مرحوم آیت الله میرزا احمد مجتهدی، این روایت را نقل کردند: روزی فردی آمد خدمت امام معصوم و به ایشان عرض کرد: اگر روزی یکی از دوستان شما گناهی کند، عاقبتش چگونه خواهد بود؟ امام در پاسخ به وی فرمودند: خداوند به او یک بیماری عطا می نماید تا سختی های آن بیماری کفاره ی گناهانش شود. آن مرد دو مرتبه پرسید: اگر مریض نشد چه؟ امام مجدد فرمودند: خداوند به او همسایه ای بد می دهد تا او را اذیت نماید و این اذیت و آزار همسایه، کفاره ی گناهانش شود. آن مرد گفت: اگر همسایه ی بد نصیبش نشد چه؟ امام فرمودند: خداوند به او دوست بدی می هد تا وی را اذیت نماید و آزار آن دوست بد، کفاره ی گناهان دوست ما باشد. آن مرد گفت: اگر دوست بد هم نصیبش نشد چه؟! امام فرمودند: خداوند همسر بدی به او می دهد تا آزار های آن همسر بد، کفاره ی گناهانش شود. آن مرد گفت: اگر همسر بد هم نصیبش نشد چه؟ امام فرمودند: خداوند قبل از مرگ به او توفیق توبه عنایت می فرماید. باز هم آن مرد از روی عنادی که داشت گفت: و اگر نتوانست قبل از مرگ توبه کند چه؟ امام فرمودند: به کوری چشم تو! ما او را شفاعت خواهیم کرد.
جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن
پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت:
یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت.
در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: چی شده؟
جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم
و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم،
اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد.
به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم.
فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم.
واقعم عصبانی شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی
شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است.
جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد.
بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد
و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت …
وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.
صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.
وقتی که جک با غنیمت
جنگی اش برگشت، جان در
حالی که از تعجب شاخ در
آورده بود پرسید: مگر یک
نفر دیگر به جای صاحب
روزنامه فروشی در آنجا
بود ؟
جک خندید و به دوستش گفت:
دوست عزیزم، اگر قبل از
هر چیز دیگران را درک
کنی، به آسانی می بینی که
دیگران هم تو را درک
خواهند کرد ولی اگر همیشه
منتظر باشی که دیگران
درکت کنند، خوب، دیگران
همیشه به نظرت بی منطق می
رسند. اگر با درک شرایط
مردم از آنها تقاضایی
بکنی، به راحتی برآورده
می شود.
“غرور بیجا”
یک روز گرم شاخه ای
مغرورانه و با تمام قدرت
خودش را تکاند. به دنبال
ان برگهای ضعیف جدا شدند
و آرام بر روی زمین
افتادند. شاخه چندین بار
این کار را با غرور خاصی
تکرار کرد، تا این که
تمام برگها جدا شدند شاخه
از کارش بسیار لذت می
برد. برگی سبز و درشت و
زیبا به انتهای شاخه محکم
چسبید ه بود و همچنان از
افتادن مقاومت می کرد.
در این حین باغبان تبر به
دست داخل باغ در حال گشت
و گذار بود و به هر شاخه
ی خشکی که می رسید آن را
از بیخ جدا می کرد و با
خود می برد. وقتی باغبان
چشمش به آن شاخه افتاد،
با دیدن تنها برگ آن از
قطع کردنش صرف نظر کرد.
بعد از رفتن باغبان،
مشاجره بین شاخه و برگ
بالا گرفت و بالاخره
دوباره شاخه مغرورانه و
با تمام قدرت چندین بار
خودش را تکاند، تا این که
به ناچاربرگ با تمام
مقاومتی که از خود نشان
می داد، از شاخه جدا شد و
بر روی زمین قرار گرفت.
باغبان در راه برگشت وقتی
چشمش به آن شاخه افتاد،
بی درنگ با یک ضربه آن را
از بیخ کند. شاخه بدون
آنکه مجال اعتراض داشته
باشد، بر روی زمین افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را
شنید که می گفت: “اگر چه
به خیالت زندگی ناچیزم در
دست تو بود، ولی همین
خیال واهی پرده ای بود بر
چشمان واقع نگرت، که
فراموش کنی نشانه حیاتت
من بودم!!!”
“حیای یک سگ”
“مارها و قورباغه ها”
مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لکها شکایت کردند لک لکها چندی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه ها از این حمایت شادمان شدند طولی نکشید که لک لکها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند عده ای از آنها با لک لکها کنار آمدند و عدهای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند مارها بازگشتند ولی اینبار همپای لک لکها شروع به خوردن قورباغه ها کردند حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شدهاند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است ! اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان !؟
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند :
فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند…
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت :
ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد…
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد
و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم،
تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است،
به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛
با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است …
عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم
و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت…
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ،
روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت …
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !
ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت : دست بدار تا برگردم !
اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!
ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی
و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛
ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی …
یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند
و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود
و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.
همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند
و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…
وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات
را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد…
اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد
و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند،
پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود
و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود…
و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد
کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند
و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد،
سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند…!!!
شما کیسه خود را چگونه پر می کنید …؟!!